ON MY OWN

ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

دماوند کله قندی

دماوند کله قندی
چه زیبا در میان رشته کوهی به هم پیوسته تنها سر از گوشه ای در آورده و حال حتی کوه های دیگر راهم زیر چتر اسم خود قایم کرده و اکنون او میزبان مهمانان از هر کجایی و جایی است و دیگر کوه ها که چون سربازانی در حال جنگ پشت به هم بسته اند، هراز چند گاهی شاید کوهنوردی تنها برای تنوع سری هم به آنان بزند.
جالب است که حتی در میان کوه ها هم فقیر و غنی این چنین با تعداد مهمانانشان شناخته می شوند.
اولین بار هفده سالم بود که دماوند آمدم آن موقع یادم است یک سالی بود که کوهنوردی را شروع کرده بودم و انگیزه ام برای کار کردن را خیلی بیش از اسطوره هایم: محمد اوراز و مقبل هنر پژوه میدیدم در حالی که هیچ نمیدانستم حتی در کوهنوردی چیزی هم به اسم طناب وجود دارد و شاید اگر روزی می گفتند با خودت طناب بیاورهمان طنابی که در حیاط بروی آن رخت پهن میکردند را با خودم می بردم
گروهمان، گروهی خودمانی بود از همان ها که با شلوار کردی و عصا و کفش های اسپرت خیابانی به کوه میروند و از خودشان هم بسیار راضی اند یادم است قله را با 9 ساعت و نیم (05:00 Am – 14:30 PM) از بارگاه سوم صعود کردیم و خوشحال و مغرور از فتح بام ایران راه رفته را دو سه ساعته برگشتیم و در آخر چنان به خود مغرور شدم که دیگر آن کوه هایی که روزی سوار بر آنها به تمرین میپرداختم برایم خار و بی چیز شده بودند.


زمان، نوشداروی سهراب
مدت ها گذشت تا این که وقتی برای بار دیگر پا به کوه گذاشتم و مربیم وعده شرکت در تست های تیم ملی امید کوهنوردی را تا یک سال دیگر را به من داد بار دیگر کوله بر پشت گذاشتم و با همان تپه های کوچک و دوست داشتنی با تمام آنچه که در خود داشتند از حشرات کوچک و بزرگ تا گوسفندان و بزها و حتی قاطرهایش آشتی کردم هرچند با حشراتش هنوز میانه خوبی ندارم. ولی هنوز نمیدانم چرا و چگونه به یک باره تمام هدفم از شروع دوباره کوهنوردی برای وارد شدن به تست های تیم ملی عوض شد و کارم به جایی رسید که حتی حاظر بودم اگر هزینه رفتن به کوه های همجوار را هم نداشته باشم دست از آغوش طبیعت باز نکنم.
و آری حال اینجا هستم ناصر شجاعی کسی که یک عمر در پی کسب کمی افتخار تنها برای خودش و قانع کردن خودش برای هدر ندادن زندگی و اثبات کسی که گرگ زادست ولی میتواند گرگ نباشد در اولین تست تیم ملی امید چهار فدراسیون کوهنوردی و صعود های ورزشی جمهوری اسلامی ایران شرکت کرده و حال باز بر سر همان صندلی زرد رنگ پلاستیکی برای بار دیگر مینویسد.
براستی که کوه ها تنها دوست من در طول این چند سال زندگی کوتاه و درازم بوده است.


روز سفر
با شالوده ای از هیجان، استرس، حس اعتماد بنفس تکیه داده بر یک سال تمرین گذشته و ترس از اشتباهات کوچک و بزرگ، در ترمینال با کسانی که آمده بودند عکسی گرفتیم بوسه ای بر گونهایمان زدیم و سوار بر اتوبوس شدیم افکارم چنان خسته از این همه بلاشوب بود که در اتوبوس ساده تنها صندلی را لم دادم و خوابیدم.
ترمینال غرب، ایستگاه BRT، ترمینال شرق، و بلاخره پلور و خرید شام شب و سپری کردن شب در پلور و بلاخره روز حرکت به سوی دماوند همان مقصد تکراری که این بار چون کله قندی که گویی درفش سپید صلح را علم کرده و خود را به ما نشان میداد ساده از پی هم بی هیچ رخداد و احساس غریبی گذشتند.
از دوراهی به سوی گوسفند سرا و از آنجا رو به سوی بارگاه سوم حرکت را شروع کردیم در ابتدای کار دو گروه شدیم من و نوزده نفر از بچه ها با گروه دوم و کاک داود قلعه گیری و مابقی با کاک کسری فتاحی قاضی در گروه اول شروع به حرکت کردیم و تا گوسفند سرا حسابی از گروه اول جاماندیم انصافا حوصله ام سر رفته بود هرچند تا حدی هم این را یک امتیاز میدیدم چون بلاخره فرصتی برای آشنایی با آقای قلعه گیری به وجود آمده بود اما بلاخره در گوسفند سرا بنا بر اجازه آقا داود من و جمعی از بچه ها وارد گروه اول شدیم و گویی تازه سفرمان شروع شده باشد بدو بدو های کاک کسری شروع شد و بچه ها یکی یکی از صف عقب می افتاند و صدای نفس ها بیشتر میشد و عرق روی پیشانی هم دوچندان، در آخر چهارمین نفر به مقصد رسیدم حسی غم بار از عقب افتادنم داشتم و در عین حال از چهارمین نفر بودنم هم راضی بودم.
مابقی راه را کاک کسری گفت: عقب دار باشم و برای همین با یکی از بچه ها که حالش خوب نبود و گویی در بدو بدوهای اول راه تمام انرژی اش را صرف کرده باشد، نه نای راه رفتن داشت و نه کنترلی بر خود، سرش گیج میرفت و بنا به گفته خودش زانوانش هم لرز گرفته بود. در آن لحظات هر کاری که لازم بود تا انجام بدم را سعی کردم کامل انجام بدم، دادن آب و تنقلات برای افزایش قند خون و گام های آهسته توام با حرف های انگیزشی، خنده دار و...
از بچگی کمک کردن را دوست داشتم حتی با وجود این که خودم پسری ضعیف بودم از همان ها که تا گوششان را میخواهی بکشی اشکشان دم مشکشان است و زود خود را میبازند. نمیدانم شاید کمک کردن را به این خاطر دوست داشتم چون همیشه میخواستم کسی من را کمک کند شاید محبت کردن ها و مراقبت هایم از دیگران همه بخاطر این بوده باشد تا آنان نیز با من این چنین رفتار کنند. یادش بخیر دوستان زیادی داشتم که بهم میگفتند: ناصر تو تنها کسی هستی که باهاش دعوا نکردم و دوست شدم.
نمیدانم باید از این مسله خوشحال باشم یا خیر فقط میدانم دوست ندارم ضعیف باشم و هرچه تا به حال کردم در تضاد ضعف هایم بوده است. کوه را به همین خاطر دوست دارم. بالا رفتن از آن تنها چیزی است که اندکی به من می فهماند که من هم ضعیف نیستم و یا می توانم نباشم.
بار دیگر بدو بدو ها شروع شد این بار نفر دوم بودم برایم جای تعجب داشت که دو نفر دیگر که در ابتدای کار حتی نمی توانستم به پایشان هم برسم حال عقب افتاده بودند.
به بارگاه که رسیدم به معنی واقعی کلمه تخلیه شده بودم تا آن جا که نگران چگونه چادر زدنم بودم ماشالا آقا کسری بچه ها را خوب خسته کرده بود و این تنها حال من نبود. با این وجود کاک کسری پرسید: کی حاضره الان بریم قله؟ اگه الان حرکت کنیم میریسیم.
همانطور که گفتم واقعا خسته بودم بچه های دیگر هم بریده بودند میدانستم حرکت کنم یا خیلی بالا نمیتوانم بروم یا دچار ارتفاع زدگی میشوم اما همان لحظه یاد جمله ای افتادم که در انیمیشنی ژاپنی دیده بودم: بجگ، اگر نجنگی پیروز نمیشی، تا دست از مبارزه نکشیدی هنوز نباختی...
با خودم گفتم میدانم تا بالا نمیرسم اما دوست دارم در حین تلاش شکست بخورم نه بدون تلاش، هرچند باید اعتراف کنم من به هیچ وجه از آن دسته کوهنوردان انتحاری نیستم که به هر قیمت خواهان صعود باشند و میدانستم حتی اگر به قله هم نرسم آنقدر انرژی برای خودم نگه میدارم که به پایین دست برسم و چادر بزنم و چیزی میل کنم.
دیگر از تیرگ چادر شکسته امانتی بگیر که هم چادریم با خود از سنندج آورده بود (بدون آنکه بداند تیرگ های چادر مال خود چادر نیست) تا کوه گرفتگی اش و عدم اعتنا به حرف هایم حداقل در باب سلامت خود مبنی بر بالا گرفتن سرش در هنگام دراز کشیدن تا خوردن شام و کمی چایی در ساعت یازده شب به سبب کمک رسانی به بچه های که دچار ارتفاع زدگی، هایپوترمی، تخلیه انرژی و حتی تا آنجا که شنیدم پریود شدن به محض نزدیک شدن به بارگاه سوم حسابی من و یکی دوتا از بچه های دیگر بچه ها را خسته کرده بود حتی به بچه ها گفتم با این وضع فکر نمیکنم فردا بتوانم تا قله کوهنوردی کنم اصلا استراحت نکریدم و تازه داریم الان چیزی هم میخوریم اما بلاخره دست سینا درد نکند ماشالا کوه تجربه است و صعود های زیادی داشته و آمادگی جسمانی خوبی هم دارد همین امر موجب تسلط کامل او بر حرف ها و کارهایش بود و در جوابم گفت: فردا قله رو میزنی خلاص دیگه بهش فکر نکن
شب در چادر تیرگ شکسته که بروی سطح بسیار ناهمواری از برف بنا شده بود به زور چشمی گرم کردیم و به خواب رفتیم فکر کنم تا صبح مجبور شدم فقط روی یک حالت بخوابم. براستی که جدا از این که چادرمان با توجه به تیرگ شکسته اش بدرد نمی خورد بسیار افتزاح هم آن را بنا کرده بودیم اعتراف میکنم من بی تجربه ام اما هم چادر بودن با یکی که هم بی تجربه است و هم کم سن کار را خیلی دشوار میکند. تا جایی که روز آخر به این قناعت رسیدم که بهتر است یک چادر یک نفره بخرم و کلا در همه برنامه ها تنها باشم.


روز صعود
متاسفانه باز هم بر سر بی تجربگی خودم و کم سن بودن هم چادریم با وجود این که نیم ساعت قبل از حرکت کاملا آمده و حتی پوتین هایم هم پایم بودند بر سر یک دستشویی رفتن ساده تا ده دقیقه به تاخیر افتادم و این مهم خود باعث شد از لحاظ روانی کاملا تخلیه بشم و اعصابم در حین صعود متمرکز این اشتباه و گرفتن نمره منفی باشد حتی نزدیک آبشار یخی وقتی پرسیدند: کی چه مشکلی داره؟ آهسته در گوش کاک کسری گفتم: حالم کاملا خوب است اما این افکار داره اذیتم میکنه
در جواب گفت مهم نیست و بعد از آن فکرم متمرکز شد روی صعودم. همیشه این گونه بودم هرچند هم ناراحت باشم کافیه با یکی در میان بگذارم بعد از آن کاملا آرام میشوم. حرف زدن را همیشه دوست داشتم و برای همین هم آدم پر حرفی ام برای همین گاهی از ترس همین مسله چنان کم حرف میزنم که خیلی ها همسفر بودن با من را دوست ندارند.
نزدیکی یای قله که بودیم سعی میکردم مسیر را به یاد بیارم اما گویی دماوند زرنگ تر از این حرف ها باشد و همیشه چیزی برای غافل گیری دارد برای همین وقتی به تپه گوگردی رسیدم تپه گوگردی در مقایسه با آن چیزی که در ذهن میپنداشتم و حال در پیش چشم داشتم آن قدر فاحش بود که با خود گفتم: ممکنه به قله برسم؟ در حالی که نه سر درد و نه هیچ مشکلی جز خستگی پاهایم نداشتم.
چه در میانه راه و چه در آخر راه وقتی هر بار استراحت میکردیم و صف از هم میپاشید و دوباره صف برقرار میشد معمولا جز نفرات وسط و یا آخر میافتادم و وقتی نفرات کم کم از صف عقب میماندند باید سبقت میگرفتم و اگر دیر متوجه میشدم باید هر بار مسافتی تقریبا پنجاه سد متری را دوبرابر سرعت جلو دار حرکت میکردم تا به صف میرسیدم و با این حال نفر سومی بودم که به قله رسیدم و بار دیگر خوشنود از اراده و آمادگی جسمانیم شروع کردیم به عکس گرفتن و حتی بگو بخند و شوخی سر عکس گرفتن و... ولی تازه در این سفر می شود گفت: برای اولین بار تصویری هرچند کوچک اما به یادماندنی در این صعود از دماوند در ذهنم نقش بست و الان حس میکنم این اولین صعود من به دماوند است.


براستی که قله ها بهانه ای برای چگونه صعود کردن هستن
معمولا وقتی به کوه میرم و از مسیر دیگر به خانه باز میگردم و یا از مسیری باز میگرم که از شهر قابل رویت است همیشه احساس میکنم چیزی را جدا گذاشته ام. و آن چیز هیچ کدام از وسایل هایم نیست بلکه بخشی از وجود خودم است که هنوز در حال بالا رفتن و پایین آمدن از ذره ذره تمام آن راهی است که پیموده ام و حس غریبی هر بار بهم دست میدهد. گویی دارد کوه باز صدایم میکند. حس دل تنگی مانند رفتن به دیار غریبی است که نسبت به خانه داری. و این از پایین دست بارگاه سوم، گوسفند سرا، پلور و تا هر آنجا که چشم توان دیدن دماوند، آن کوه کله قندی را داشته باشد در خاطرم جا میماند. مخصوصا که هر بار بعد از صعود تکه سنگ کوچک گوگردی را برمیدارم و با خود به خانه می آورم تا مانند قرضی باشد که یادم باشد حتما باید باز گردم و آن سنگ را بر جایی به آن تعلق دارد باز گردانم.


کوه ها تنها دوستان راستین ما در طول زمان بوده اند. و به راستی چه زیباست که بهشت پایین دست قله ها مدیون جهنمی است که در بالا، طوفان برف و سرما به راه انداخته است. طبیعت به شیوه ای کاملا بیرحمانه اما زیبا در پارادوکسی بی انتها زشت و زیبا را در کنار هم چون پازلی هزار تکه به هم چسبانده و به راستی باید پرسید جهنم کجاست؟ و بهشت چیست؟ و در انتها چرا کوهنوردی؟

گزارش اولین اردوی آوزشی, آمادگی و انتخابی تیم ملی امید 96 

ناصر شجاعی (ساکو)


نظرات شما عزیزان:

ولهان
ساعت19:24---5 مرداد 1397

سلام
وباگ عالی دارید.
افسانه بسیار جالبی هم بود.
موفق باشید
در پناه حق



نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز