ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

در آغوش ابلیس

سرکش چون خالقی که در بند مخلوق خویش است و آرام چون بنده ای که در آغوش ابلیس جان میسپارد، فرشته گان جسد بی جانش را به آتش خواهند سپرد و در نهایت خاکی خواهد شد؛ که از آن بذر گناه با پرتوی خورشید جوانه میدهد و زیر نور مهتاب به نیایش میپردازد. و روزه های خود را با بوسه های بر جسم باد میشکند و بویش سوار بر نسیم ابرهای پاک را باردار میکند و جزایش را با اشک های آسمان بر تن و صاقه های خود خواهد چشید و همراه با آن محکوم به بزرگ تر شدنی اجباری خواهد شد. چنان که از اجساد پوسیده در لابه لای ریشه های خود بر شاخه هایش میوه های شیرین و زیبا سنگینی خواهد کرد و آن را بار دگر انسان ها خواهند چشید و آن را با مکیدن باد و لمس شهوانگیز خاک باز خواهند داد و این چرخش بی پایان پارادوکس است. چرخشی را که چرخش از چرخیدن هیچ گاه باز نخواهد ایستاد و خدا را نیز چون همستر سوار بر خود خواهد کرد و ابلیس را تنها از برای یک فریب طعام خواهد داد.

گرچه این ها همه کلماتی بیش چیزی نیستند و زندگی را فقط با زندگی کردن و گم شدن در میان اجساد وقتی همه چیز را به فراموشی سپرده ایی، میشود فهمید. آری مرگی خاموش زیر اجسادی بی پایان زمانی که خود نیز نمیدانی این خاکی از جنس تنت نیست که در آن دفن شده ایی.

برای مردمانی که باید با آنان با استعاره حرف زد تا بفهمند، چگونه میتوان ترجمه کرد اشعار عاشقانه و یا از خدا از آنان شنید؟

ساکو شجاعی

98.2.4


برهوت

در این برهوت گم گشتەگی چیزی نیافتم جز آینەهای کە بە من خیرە شده بودند و تقلید آکارهای جسمی را کە متعلق به او بودم. درست به مانند چوپان و گلەی بیشماری که به دنبال چریدن و ریدن و کردن، آزادی را فدای اسارتی منجر به زبح مقدس سرهایشان سپری میکنند؛ سپری کردم همە آنچە را کە زندگی نامیدند و من نیز بە خود باختم وقتی دیدم همانم کە دیگران به آن غبطە میخورند.
و گرچە موجودی ازلی بودم اما خاطرەهایم، راه رفتن مَنِ فراغ بال خردسال را چنان بە خود سنگین و بعدها در خود دفن کردند کە چندی پس از تولد محکوم شدم به چشیدن دوبارەی مرگ ، گوی هیچگاه خدا هم نبودم.
و بە راستی طنز شیرینی نبود؛ بدل شدن ابلیس بە جای الله و نشستن خدا بر تخت شیطان از برای چیزی کە من رستگاری نامیدم بهر سرگرمی خود؛ وقتی همە دانستند این دو عروسک های خیمەشب بازیە، مَنِ بشر، چیزی بیش نبودند.

ساکو شجاعی

1397/10/19


واقعیت توهم مطلقی است که ما را با آن فریب داده اند

اما گوی دست نوشته امروز من فرق دارد بسیار با آنچه تا کنون بوده است. آری از بالا به پایین به من امر شده تا از چیزی بنویسم که هنوز بسیاری در تعریف اولیه آن مانده اند؛ از عشق و دلبستگی و یا شاید بهتر است گفت: دوست داشتن و البته نه به یک یا چندین جنس مخالف بلکه از مجموعه از آنچه در پیرامون ما میگذرد و چرای چیزی را که بسیاری جرعت به فکر کردنش را ندارند.

...


ادامه مطلب »

پرانتزی به وسعت زمین

ای کاش برای یک لحظه خدا در بین همه قوانینش یک پرانتز کوچک به وسعت زمین باز میکرد و در آن هیچ قانون نوشته شده و نانوشته ای وجود نداشت و در این پرانتز کوچک من و تو صرف نظر از همه چیز، لخت به دیدن هم می آمدیم، بی کلام بی حرف با لبانی به هم دوخته شده

فقط به چشمان هم نظاره میکردیم و هم را در اغوش میگرفتیم صدای نفس های گرممان آواز گوش های کرمان میشد و بوی عطر تنمان جهان را سر مست میکرد چشمان بدون پلکمان جز لختی تن هم چیزی نمیدیدن و در این پرانتز کوچک تا ابد به معاشقه میگذراندیم و خدا نیز چشم سکوت بر هم میگذاشت و جهانمان را به حال خود رها میکرد و من و تو چون خیر و شر در هم اغوشی ابدی به پرستش جسمان یک دیگر می پرداختیم.

خوش بود گر جهان با همه بزرگی اش تنها برای مدتی، تنها مدتی کوتاه چون آن وقت که در خواب به دنبال رویا میرویم، جهان مال ما بود و قوانینش را ما مینویشتیم؛ قوانینی که در آن هم آغوشی تو گناه نبود.

ساکو شجاعی 1397/6/29  


دیشب یک نفر مرد

و امشب من در برزخ افکارم مانده ام که آیا این خواست خدا بود یا مجموع داده های تصادفی کاعنات که اینچنین به هم بافته شده اند که زنی پاک دامن و ناتوان از حرکت هیچ که می ماند و هر روز بداقبالی به سراغش می آید، حال خانه کوچکی نیز دارد که چراغش برای همیشه خاموش شده است.

اگر این خواست خدا بود؟ پس این چه پروردگار بزرگ و مهربان تر از مادریست است که چنین سر جنگ دارد با پیرزنی فرتوت که همه زندگی اش دستان همسرش بود و انتظارهای برگشتش و این چگونه خودای کردنی است که به مانند کسانی که مازوخیسم دارند، دلبستگان خود را آزا میدهد؟

اگر چنین است شاید بتوان این چنین نیز نگریست که انسان گرچه پیر یا ناتوان باشد اما باز برابری میکند با تمام آنچه که خدا خود را خودا میخواند؟ و در این صورت چه چیز است که به انسان هویت میدهد و او را آدم میکند اگر تن رنجور، یاور و گذر عمرش اش نیست؟

اما دیگر چه اهمیتی می دهد چه را چه تفسیر کنم؟ وقتی دیشب یک نفر مرد و خانه ای که چراغش برای همیشه خاموش شد؟ و من هنوز در عالم برزخ به آسمان شب مینگرم که خدا کجای این همه ستاره، خاموش مانده است.

ساکو شجاعی

97/6/3 


یک سال بگذشت و جهان را همانگونه کە بود دیدم

یک سال بگذشت و جهان را همان گونه که بود دیدم، باز غرق در خون و تکرار یک حقیقت جاودانه که دنیا تا دنیاست قوی ضعیف را میخورد و تنها آنچه که در نظرها شاید تغییر یافته باشد. مرتفع شدن ساختمان هایی است که ریشه در خاک و بیگانه با طبیعت بی پرواتر از بشر رو به سوی یار قد می کشند و چه بسا که روزی خود مقبره و یا خنجری باشند بر قلوب آدمی.
و حال که باز خود را نقطها ی بر سر خط میبینم تنها میتوانم اذعان کنم از هر آنچه که شد و روی داد و من نوشتم تنها چنین یاد گرفتم چون پیشینیانم هرچه بیشتر میروم میدانم که هیچ نمیدانم. براستی که دنیا بی شباهت به یک پیاده روی بزرگ و بیانتها نیست. همیشه و هردم هر آنقدر تند بروی و از کس و کسانی پیشی بگیری، باز کسان دیگری در جلو رویت خواهند بود و افسون، همین که به مقصد رسیدی باز از آن قافله که جا گذاشته بودی به جای میمانی.
آری داستان من داستان آن پیر ملایی است که خدا را در جرزهای دیوار مسجدش میکاوید و حال آن که وقتی بدو گفته شد کات و سات مرگت نزیک است سری به کوچه و خیابان ها زده و تازه فهمید که خدا را باید در چشمان سرمست دختران و پسران زیبا روی و دستان دختر بچه ها و پسر بچه های آواره بدید و مرتکب گناه شد و توبه کرد چرا که این راه شناخت خدایی است که بندگانش محکوم اند به گناهی که اثبات کننده آدمیت بشر و خدایی خدا است و تازه زانو زده و با تمام اعتقاداتش بگرید و از هیچی برای هیچ دیگریی عذر خواهی کند.
و براستی کدام اندرز و سخنان و حرف و منطق ها هستند که در مواجه با چشمان خیره کننده و سرشار از هوس دختران پری روی و خوش سیما توان مقابله داشته باشند؟ تو به من بگو، می گویند خدا زیباست

بنظرت خدا میتواند یک زن باشد؟ من که نمیدانم و در این صبح دیر هم حالی برای کاوشش ندارم. تنها دوست دارم برای کمدم که تنها طرفدار خودکار به خطا رفته ام است بنویسم که براستی موجب تسکین است و آرامشی وصف ناشدنی.
بگذار حال این گونه بگویم و خودکار را بی هیچ طرحی در ذهن و قلبم به هوای خود رها کرده و من به دنبالش چون بادبادکی کوچک و شکننده به پرواز درآیم بلی چندی است که به هوای یار قلب زشور تنهایی و حسرت یک دل سیر نظاره آن چشمان عمیقش، در آرامشی بی تابانه بی تابی می کند و تنها آنچه که از دستان و قلب من بر می آید نوشتن و حسرت روزهای گذشته است.

می گویند: روزی پیرمردی در بیابانی گرم و سوزان چنان از تشنگی جان به لب رسید که فریاد برآورد و از خدا یاری خواست و آنقدر فوش داد و ناله کرد و به گوه خوردن افتاد تاکه خداوند بر او رحم آورد و لیوان آبی بهشتی را بر دستانش فرود آورد. پیرمرد از شدت خوش حالی بی آن که خود بداند لیوان را از آب تهی کرد و این شد که آن پیر دیر نه از زور تشنگی بلکه از داغ دل حسرت اشتباهش جان داد و ماران و عقربها را با خون سیراب گردانید. و اما از تمام آن آبی که ریخته بود جنگلی وسیع به وجود آورد، درخت ها چنان شتابان ریشه در خاک به آسمان درآمدند که پرندگان را یاری رسیدن به آن نبود. تن سبز جنگل جسم لخت بیابان را پوشانید و بر لبان سوزازن و ترک خورده آن، آبشارها را جاری ساخت. اما هنوز آن مکانی که پیرمرد در آن جان داده بود بیابان بود و گرم و خشک.

ساکو شجاعی پائیز 94


پاییز

همه با هم جواب دادند چرا که هیچ چیزیی بیشتر از این برای انسان خوش تر نیست که بعد از بازگشت بتواند جا پای خود را در میان رد پاها پیدا کند.

...


ادامه مطلب »
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز