ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

رستگاری

روی فرشی غرق در خون، زیر این منبر سراینده اعظم، شانه به شانه این مردم مسکوت به انتظار چه نشسته ام نمیدانم؟

و یا مانده ام برای چه تقلا میکنم و سینه را از جزر و مد بی پایان هوا در سینه رها نمیکنم و در پی چه میدوم.

و در عجبم با تمام این تاریکی به ظاهر ابدی برای چه به این جهان دلبسته ام؟

از برای چه کرم از تاریخ، کورم به حقایق و لالم بر وجدان؛ این خاموشی اگر رضا به سلاخی دیگران است آیا روزی سرسپردگی دیگران به ذبح من نخواهد بود؟ و باز پرسش های پایان ناپذیری مانند مجادله ای که به سفسته خواهد انجامید‌؛ ذهنم را به خود درگیر میکند تا مانند قاضی تاب از قضاوت نهایی خود یا دیگری هیچگاه رستگار نشوم. 

در این بین فقط میدانم اگر روزی بمیرم، دلم برای این دنیای بی رحم (اما زیبا) و ساکنان دوست داشتنی اش تنگ خواهد شد

ساکو شجاعی
98.8.6


سرود زندگی

داخل یک پرانتز به وسعت جهان، بوسه بر لبان هم، ایستاده بر تلی از آوار، نظاره کن تولد دوباره بشر از خاکستر جنگ پس از فروپاشی جهان، با سیراب شدن خاک از خون

بهای کوچک برای اشک بچه های جنگ، مادران سیاه پوش و پوتین و سلاح های مدفون. 

و در آخر بخوان به نام بشر، این زاده جدال ابلیس و الله از سرود زندگی، پس پایان آن.

ساکو شجاعی
98.8.12


وڵاتی زامدار

لە ژێر قورســــــای نەزانـــــی گـــەورەکـانم

بە زامــــــوو،خوێـــــــنـە هەردی شــەڵاڵانم
چاو بە فرمێـــــسـکی ئاســــۆی نیــشتمانم
بە جەســــــتە لاواز،ڕووتـــــــەی کـــزوڵانم
بــێ پێــــــــڵاو دەپێـــــوم هەنـــگـاوەکانم
دەبیـــــــنمەوە شاخ و پێــــــشمـەرگــەکانم
دایــــــکانی ڕەشپــــــوشـو چاو بە گــریانم

گەرچـــی کەڕم لە دەنــــگ قاقای ئاغەکـان
ئەگـەر کوێـــرم لە ڕووت لەشـــی لاوەکـان
بەڵام پــڕم لە ئێشــــــوو دەردوو نوقــسان
بە بوونـی تەرمـــی بـێ گیــــانی ڕۆڵـەکان
کون کونە جەرگــــم لە بێـــــدەنگی زەمان
لە ژێــر هەورە ڕەشـەی بەختـــی هەژاران
ئاسایـــــە مردن،تـــۆش بزانـــــــە قـوربان

گوێچکەی کەڕوو،دەستی بـــێ دەستـەڵاتم
دەردەداروو، ڕووخــــــاوو، کشـــــوو مـاتم
بە ماندویـــــــــی و بێ ئاگــــــــای،هاوکاتم
تەنانەت بو بێ دەنــــــگی لە دایــــک هاتم
بەڵام قــــەت نابـــــەزێ ئــــــــاڵای خـەباتم
کوردستــــــانم! هەر تۆی بیـــر و ئـــــاواتم
نابــــــێ بە چوار، هـەر دانێــــــــــکه وڵاتم

فرمیسک & ساکو شجاعی
98.8.24


رستاخیز

با تکیه بر عرش خدا رستاخیز را برای مردمانم بیاورم تا چون مرزی لاعلاج خشم هزاران ساله خود را از کوه ها فرود آورند و جهان را با آن برای همیشه خاموش کنند.
...


ادامه مطلب »

ردای خاموش

جای خوشایند
در عالم خیال
وسط برزخ
برای فرار از این دوزخ
از ترس بهشت
چندی است به انتظار نشسته ام
تا با غریق در چشمانت
از این حریق بی پایان فراغ
رستگار شوم
خیره ام به این سکوت
و لبانت زیر این ردای خاموش
چه بیرحمانه بر من میتازد از عشق
و هنگامی که تاریکی بر زندگی حکم میراند
من را چه باک از آن
وقتی در آغوش تو
مرگ بر هستیم فعل گمارده باشد؟
دیگر چه باک از مرگ یا زندگی؟
هرچه هست این بار جنازه بی جان من هاست
که چون به زیر چتر عشق در آمده باشند
از این فراز و فرود نفس در سینه آرام اند
ساکو شجاعی
98.7.30


توله سگ

چه سرنوشت مشابهی بین من و توله سگی که در چند متری از آسایشگاه سربازیمان سر بر بالین سرد کاشی های سرویس بهداشتی، از ترس سرما گذاشته است وجود دارد.
برای من جهان به وسعت تمام آن چیزی است که تا به حال دیده و یا فهمیده ام و برای او جهان به پهنای تمام آن چیزی است که از آن خبر دارد؛ جهانی به وسعت یک پادگان. از در دژبانی تا آن سوی تپه ها و برجک نگهبانی.

او به مانند من در جهانی نفس میکشد که هم نسل هایش در آن سوی کره خاکی شب هنگام پتو سرشان کشیده میشود و نازشان نازداری دارد و من عکس تمام هم جنس هایم در آن سوی جهان، در خود مغموم گذشته ای هستم که به چی گذشت؟ و در ترس آینده ای نامعلوم الحالم. و حالی با نداستن این که به چه دارد میگذرد؟

هنوز گرچه توله ای بیش نیست ولی نه مادری دارد و نه پدری انگار فقط باید به دنیا می آمد و مابقیش دیگر اهمیتی ندارد و براستی این برای من دنیای من چقدر آشناست. بچه های سقط شده و یا فرزندی از یک شخص ثالث، یک زوج خوشبخت.

سرشت این توله سگ وفاداری است اما بجز اخم و تخم ایمان داران، ترس و جیغ دختران و سنگ پراکنی پسر بچه ها و بعضا ناز و نوازش های دختر بچه ها که هربار با داد و فغان مادرانشان برای نجات از نجسات سر میدهند به پایان میرسد و چیز دیگری نصیبش نمی شود و هر بار می ماند سگی و وفاداری زخم خوردش که در نهایت و هنگام پیری به بی اهمیتی مبدل خواهد گشت.

گاهی وقتها زندگی گویا به مانند خاکی است که هر چقدر هم که آبش بدی و مهمان خورشیدش کنی باز گلی از آن نمیروید. انگار هر بار باید رهگذری پیدا شود؛ که بر آن پا بگذارد و خاکت را پاکوب کند...

ساکو شجاعی

98.6.28


همیشه پای یک بچه، لای پای یک دختر در میان است

پاک کردن واقعیت به دست ابزار کلمه ی بی معنی ادامه تحصیل در هرزه خانه های یک شهر غریب

...


ادامه مطلب »

خورشید مجسم

در نقطه ای تاریک رو به سوی خورشیدی مجسم حرکت میکنم که نمیدانم کجاست. و زمین زیرپایم گرچه سنگ است و خاک. دریایی خونین میبینم؛ بهای برای رسیدن به سرزمینی سبز و صلح سفیدی که جز همان خورشید، چیزی آن را خدشه دار نمیکند.
و در انتها بر روی قله ها اگرچه تنها بودم. اما صدای سایه های بسیاری را پشت سرم شنیدم که داشتند پچ پچ میکردند.
و این زمانی بود که نوشتم.
نوشتم از چیزهای که هیچ وقت نفهمیدم. و این تاوان گناه من بود؛ که مانند همیشه نوای ضعیف پیرهرزه گرد زمان، صدایم میزند: خوب که چه؟ وقتی روزی همه این ها فراموش شوند. و همه چیز روزی دفن شود؟ تو را حتی وارثانت هم نخواهند شناخت. و از تو چیزی از یک اسم و تاریخ ولادت و وفات هم نخواهند ماند؟
در این جهان پارادوکسی وار همه نقطه ای مشترک داریم و آن ماندن یا رفتن است؟ سردردی همیشه گی از چه چیز خوب یا بد بودن؟ و البته که هیچ وقت فارغ التحصیل نخواهم شد؛ تا وقتی نتوانم کلمات ساده ای مانند درست و غلط را تعریف کنم. به راستی کدامینشان خیر و دیگری شر است؟ آیا میشود هر دو یکی باشند یا یکی از آن ها هر دوی این ها باشند؟

ساکو شجاعی

98.5.20


شب و تاریکی به ظاهر ابدی

زندگی آرامم چون بستر خشک رودخانه ای میماند که خاکش در خود هر روز از حسرت لمس نکردن دوباره آب، زیر نور کور کننده خورشید میسوزد و از نور به تاریکی شب پناه می آورد و چه عجب از این عظمت بی پایان جهانم که شب با همه ترس، تاریکی و سکوت به ظاهر ابدیش؛ آسمان را همانگونه که هست نشانم میدهد. بی هیچ نوری برای فریب دادن چشم هایم.

همه چیز یا سیاه است یا سایه ای خاکستری از سیاهی و اطرافم خالی از هر جنبنده ای، میزبان حشرات کوچکی است که مانند من از گرمی روز به سردی شب پناه آورده اند و این بهترین زمان برای نگاه کردن به جهان بالای سرم در غیاب رنگ آبی آسمانی است که گرچه وجود ندارد اما پرده از این نقطه های کوچک سفید ریبا برنمیدارد، تا با شماردنشان تا به هنگام پایان فراغ من از این بارانی که روزی خواهد آمد تا با آن غسل گناه گیرم؛ روزگار سر کنم.

و این خلوت و سکوت شانس این را به من میدهد؛ تا چون خادمی که به او لطفی از سوی خان شده باشد. کوچک ترین وزش نسیم و صدای پاهای کوچک موش و سوسک ها را بشنود و خیره به بیشمار چشمی که در آسمان به بشر میخندند من به آن ها نگاه کنم و سرد و بی روح تنها با حسی از اعجاب در خود مغموم یک پرسش باشم. و آن این که با این همه زیبای، باز مبهوت چه هستی خدا؟ بشر؟ همین زاده جدال خودت با شیطان؟ و به راستی الان او کجاست؟ خیلی وقت است که خبری ازش نگرفته ام... 

گوی چشمانم چنان آلوده به این چراغ های شده که ستاره ها را دیگر با چشم نمی توانم ببینم. مگر با رفتن در دل تاریکی که حتی او نیز باعث میشود بیش از پیش به این چراغ های نئون دار اهلی شوم. اهلی چیزی که هیچ چیز نیست و فرار از چیزی که همه چیز است. 

ساکو شجاعی
98.5.15


هیچستان

تهی از هر چیزی با سری سنگین رو به جلو، به قبله ای نامعلوم اما در عین شفافیت پوچی اش؛ زمان میبرتم. و بیش از هر زمان دیگری همه چیز را پوچ میبینم و از خود بخاطر اهلی شدنم به دست این هیچستان شاکی ام. هیچستانی که حال همه زندگی ام را گرفته؛ هیچستانی که هر روز و هر دم با هر کتاب، فیلم و یا جمله ای از معانی آزادی یا فرار از دیوارها من را با خود به دعوا میکشاند.

برزخی شده ام از سوال و پرسش های بی پایان. مناظره ای خشن و دادگاهی گاهی به لطافت خون که خداوندگار خان و خادم است. و در این بین در این محکمه مقدس قضات من سر یک چیز و آن هیچ بودنم متفق القولند. هیچ با آرزوی رسیدن به تهی جاویدان...

ساکو شجاعی

98.5.11


مکالمه


مرگ زندگی ساختگی که در آنی و تولد در چیزی که واقعا هستی. رها شدن از من و رسیدن به من دیگرم وپیدا کردن خودم زیر همه لباس های که این مردمان بر من کردند و آشتیم با جسمم، با خودم با آنچه که هستم
...


ادامه مطلب »

از کمر به پایین مجازی انقلابی

بهانه ای برای رها کردن خود از قفس تعصبات. و روشن شدن چشم ها به نور خیره کننده خورشید، میوه این گناه شیرین خواهد بود.
...


ادامه مطلب »

در آغوش ابلیس

سرکش چون خالقی که در بند مخلوق خویش است و آرام چون بنده ای که در آغوش ابلیس جان میسپارد، فرشته گان جسد بی جانش را به آتش خواهند سپرد و در نهایت خاکی خواهد شد؛ که از آن بذر گناه با پرتوی خورشید جوانه میدهد و زیر نور مهتاب به نیایش میپردازد. و روزه های خود را با بوسه های بر جسم باد میشکند و بویش سوار بر نسیم ابرهای پاک را باردار میکند و جزایش را با اشک های آسمان بر تن و صاقه های خود خواهد چشید و همراه با آن محکوم به بزرگ تر شدنی اجباری خواهد شد. چنان که از اجساد پوسیده در لابه لای ریشه های خود بر شاخه هایش میوه های شیرین و زیبا سنگینی خواهد کرد و آن را بار دگر انسان ها خواهند چشید و آن را با مکیدن باد و لمس شهوانگیز خاک باز خواهند داد و این چرخش بی پایان پارادوکس است. چرخشی را که چرخش از چرخیدن هیچ گاه باز نخواهد ایستاد و خدا را نیز چون همستر سوار بر خود خواهد کرد و ابلیس را تنها از برای یک فریب طعام خواهد داد.

گرچه این ها همه کلماتی بیش چیزی نیستند و زندگی را فقط با زندگی کردن و گم شدن در میان اجساد وقتی همه چیز را به فراموشی سپرده ایی، میشود فهمید. آری مرگی خاموش زیر اجسادی بی پایان زمانی که خود نیز نمیدانی این خاکی از جنس تنت نیست که در آن دفن شده ایی.

برای مردمانی که باید با آنان با استعاره حرف زد تا بفهمند، چگونه میتوان ترجمه کرد اشعار عاشقانه و یا از خدا از آنان شنید؟

ساکو شجاعی

98.2.4


تحلیلی بر کتاب 1984 اثر جورج اورول

متاسفانه با نگاهی به جهان پیرامون خود، باید گفت: که این نه تنها خیالی تیره بیش نیست بلکه واقعیتی است که منجر شده در شبکه های مختلف مجازی، 1984 is now در تعریف کتاب و یا تعبیر جهان کنونی به جمله ای معروف تبدیل شود.

...


ادامه مطلب »

و زمانی که از آب صعود می کنید

انعکاس زیبای ماه بروی برف تازه باریده شده همه دره را روشن کرده بود و در آن تاریکی براستی که چه پارادوکس نامنظم اما زیبای از رنگ سفید دانه های کوچک برف و سیاهی سنگ های بزرگ سر بیرون زده از یخ تشکیل شده بود.

...


ادامه مطلب »

از علم تا علم کوه

و در آخر چنان عاشق پیشه، دیوانه وار برف­ها را از خود جارو می­کنند و تو را به درون خود می­کشاند تا با خاموش کردن زندگیت چراغ بزرگ هستی را پر سوزتر نشان دهد.

...


ادامه مطلب »

باسێک لەسەر کتێبی دەروێش وەفا

دەروێش وەفا بۆ پێک هێنانی ژیانێکی خۆش دەگەڵ ئەوینی لە شەڕ هەڵات کە چی شەڕ خۆی هاتە بەڕەو پیری.

...


ادامه مطلب »

برهوت

در این برهوت گم گشتەگی چیزی نیافتم جز آینەهای کە بە من خیرە شده بودند و تقلید آکارهای جسمی را کە متعلق به او بودم. درست به مانند چوپان و گلەی بیشماری که به دنبال چریدن و ریدن و کردن، آزادی را فدای اسارتی منجر به زبح مقدس سرهایشان سپری میکنند؛ سپری کردم همە آنچە را کە زندگی نامیدند و من نیز بە خود باختم وقتی دیدم همانم کە دیگران به آن غبطە میخورند.
و گرچە موجودی ازلی بودم اما خاطرەهایم، راه رفتن مَنِ فراغ بال خردسال را چنان بە خود سنگین و بعدها در خود دفن کردند کە چندی پس از تولد محکوم شدم به چشیدن دوبارەی مرگ ، گوی هیچگاه خدا هم نبودم.
و بە راستی طنز شیرینی نبود؛ بدل شدن ابلیس بە جای الله و نشستن خدا بر تخت شیطان از برای چیزی کە من رستگاری نامیدم بهر سرگرمی خود؛ وقتی همە دانستند این دو عروسک های خیمەشب بازیە، مَنِ بشر، چیزی بیش نبودند.

ساکو شجاعی

1397/10/19


در سرآغازم برای به پایان رساندن راهی را که همه رفته اند من به خود باختم

گرچه گر جواب را هم یابم ممکن است تا به ابد جرعت به اختراع این فرانکشتاین در خودم را نیایم و چون سایرین من نیز زندگیم را در این ازدیاد بی پایان گوسفند و الاغان به چوپان ببازم

...


ادامه مطلب »

من و روباه، قصه امروز من سر جلسه تمرین

این همه در حالی بود که حین آمدن فهمیده بودم که حتی اندازه یک تک زنگ هم شارژ ندارم و همین چند دقیقه پیش، یعنی قبل دیدن این یک جفت چشم گرد درخشان زل زده به من، فهمیدم گوشیم بر اثر سرما شارژش تخلیه شده و به زودی خاموش میشود.

...


ادامه مطلب »

حیوان ناطق

در حقیقت مردانگی مرد و زنانگی زن هردو به هم تنیده شده اند و رهای هیچ کدام از آن ها به تنهای کافی نیست. و شاید زن وقتی از این قفس طلای رها شود که مرد نیز همسو با آن از این تعاریفی که جامعه به آن ها خورانده است رهای یایند.

...


ادامه مطلب »

برای دنیا ویسی و همه خردسالانی که به صف در انتظار تعرض اند...

 

اگر همیشه دلیلی برای خندیدن وجود دارد؛ هزاران دلیل نیز برای گریستن وجود دارند و بگذار، هرکدام از اشک هایم چون سیلی عظیم فرو افتد بر این خاک تشنه به جانمان، تا بلکه با غرق شدن در آن، دوباره متولد شوم و اینبار در این شب های سرد پاییزی، در این سکوت و تاریکی، بشنوم صدای زجه  و ناله های دختر خردسالی را که در آتش زبح سرش از دست داد؛ همه آن چیزی که گوسفندها آن را بکارت مینامند و مقصر تنها دیوار پیر فرسوده ی مدرسه ای بود که قرار بود در آن، همانی شویم که هستیم ولی غافل از آن که، آنی شدیم که هیچ گاه نبودیم. و در این بین آنچه که بیش از همه تنم را در این آتش جهنم میسوزاند سکوت احشامیست که دیگر حتی بع بع هم نمیکنند.


واقعیت توهم مطلقی است که ما را با آن فریب داده اند

اما گوی دست نوشته امروز من فرق دارد بسیار با آنچه تا کنون بوده است. آری از بالا به پایین به من امر شده تا از چیزی بنویسم که هنوز بسیاری در تعریف اولیه آن مانده اند؛ از عشق و دلبستگی و یا شاید بهتر است گفت: دوست داشتن و البته نه به یک یا چندین جنس مخالف بلکه از مجموعه از آنچه در پیرامون ما میگذرد و چرای چیزی را که بسیاری جرعت به فکر کردنش را ندارند.

...


ادامه مطلب »

و درد

و درد، حس نام آشنای یک ملت که در هم آغوشی با بیگانه گی، هربار پس از اشک به سراغش مردمانم میرود و سنگ های بی ارزش افتاده برخاک را تبدیل به سنگ قبرهای مقدس میگرداند و چون خاک که به رنگ سرخی خون درآمده، به رنگ آبی آسمان در میآید و درهوا رو به سوی بلندی می ایستد. و نوید پوچی زندگی و بهای خاک را میدهد.

سنگ قبر های مزین به رنگ آبی آسمان در هرکجا که بر زمین ایستاده اند؛ نشان از وطنی دارند که مردمانش برای آن جان میدهند و در هر گوشه ای از آن آسوده با زخم ترکش و گلوله آسوده آرامیده اند. خوابی که نشان از وطنی دارد و آرمانی های که برای آن جان ها از پی اش جان میدهند، تا دیگران بر بهای آن قیمتی بگذارند و به قیمتی کمتر از جان یک انسان آن را معامله کنند و سود ببرند و از سود خویش راضی و خوشنود دست به سیبیل بکشند و فردا با افتخار اعلام کنند بیش از همه هستند آن چیزی که هیچ گاه نبودند.  

 ساکو شجاعی


سرهای مقدس

 آری سرورم همه ما

سرهای متحرکی هستیم که مقرر است

روزی بر پایه منبرت بریده شویم

...


ادامه مطلب »

فاحشه ها، پیشمرگان آزادی

به مانند بیوه ای که در روستای کوچکی از خانه خود به در آورده شد و همان ها که فعل بر هرزگی اش گذاشتند لباسانش را دریدند و در آتش ساختی خود سوزاندند آن جوهره ناپاک و سپس همه روستایان محکوم به حسرت ابدی یک بار هم آغوشی دیگر با او شدند.

...


ادامه مطلب »

چەند هۆنڕاوە له مامۆستا شەپۆل ئاتەش پووش


ادامه مطلب »

پرانتزی به وسعت زمین

ای کاش برای یک لحظه خدا در بین همه قوانینش یک پرانتز کوچک به وسعت زمین باز میکرد و در آن هیچ قانون نوشته شده و نانوشته ای وجود نداشت و در این پرانتز کوچک من و تو صرف نظر از همه چیز، لخت به دیدن هم می آمدیم، بی کلام بی حرف با لبانی به هم دوخته شده

فقط به چشمان هم نظاره میکردیم و هم را در اغوش میگرفتیم صدای نفس های گرممان آواز گوش های کرمان میشد و بوی عطر تنمان جهان را سر مست میکرد چشمان بدون پلکمان جز لختی تن هم چیزی نمیدیدن و در این پرانتز کوچک تا ابد به معاشقه میگذراندیم و خدا نیز چشم سکوت بر هم میگذاشت و جهانمان را به حال خود رها میکرد و من و تو چون خیر و شر در هم اغوشی ابدی به پرستش جسمان یک دیگر می پرداختیم.

خوش بود گر جهان با همه بزرگی اش تنها برای مدتی، تنها مدتی کوتاه چون آن وقت که در خواب به دنبال رویا میرویم، جهان مال ما بود و قوانینش را ما مینویشتیم؛ قوانینی که در آن هم آغوشی تو گناه نبود.

ساکو شجاعی 1397/6/29  


من و آخرین اردو؟

احساس به ترد شدنی اجباری اما بدون قصد از کسانی که بخاطر آنان فرصت های متعدد آشنای با دیگران را از دست دادم و همچنان یک سوال تکراری در سرم که آیا مقصر منم؟

و حال بازگشت به خانه، به همان چرخه بی پایان و کسل کننده زندگی از خیابان های که ویترینی برا عرض اندام هرزگان مختلفی  از جنسی و جسمی تا فکری از داخل شهرهای کثیف با بنرهای زیبا و رد شدن از سینماهای بدون مخاطب و صف های طویل ورودی متروهای شهر است.

بازگشت به همه آن چیزی که در عین حال که از آن متنفری اما بدان بسیار دل بسته ای و ترک کردن و رها کردن مکانی که تو تنها در آن هویت و معنا پیدا خواهی کرد؛ مکانی که گرچه در آن بسیار سختی خواهی کشید، اما همان چیزیست که در همه این مدت خواسته یا ناخواسته منتظر آن بودی. آری چالش چالش چالش... همان چیزیست که انسان در آن هویت پیدا میکند وگرنه گوسفندها و سگ های ولگرد بسیار از ما بهتر بلدند تولید مثل و غذا پیدا کردن از زیر سنگ یا خوابیدن زیر برف و باران را حتی گاهی زندگی با پا یا دستی چلاق را مگه نه؟

در کنار همه اینها چیز دیگری هم هست و آن جوهره وجود ارتباط بود. 
زبــــــــــــــــان و جسارت
زبان برای ارتباط و جسارت برای دوستی
انگار باید برای یک کوهنورد خوب بودن زبان بلد بود و در آخر این که این دوستی ها چه زیبا هستند؛ شاید علیت همه جنگ ها و  معلولیت همه بقربانیانش هم به سبب ندانستن همدیگر بوده اند، عدم شناخت از هم و در نهایت نبود رفاقت های از جنس قاره های مختلف.

و اما پسر ببین باز هم غروب شد، پس چرا این همه گفتی این تمام نمی شود وقتی شد؟

گزارش ارسالی من برای نهمین اردوی آموزشی، آمادگی و انتخابی تیم ملی امید 96

ساکو شجاعی 1397/6/5


دیشب یک نفر مرد

و امشب من در برزخ افکارم مانده ام که آیا این خواست خدا بود یا مجموع داده های تصادفی کاعنات که اینچنین به هم بافته شده اند که زنی پاک دامن و ناتوان از حرکت هیچ که می ماند و هر روز بداقبالی به سراغش می آید، حال خانه کوچکی نیز دارد که چراغش برای همیشه خاموش شده است.

اگر این خواست خدا بود؟ پس این چه پروردگار بزرگ و مهربان تر از مادریست است که چنین سر جنگ دارد با پیرزنی فرتوت که همه زندگی اش دستان همسرش بود و انتظارهای برگشتش و این چگونه خودای کردنی است که به مانند کسانی که مازوخیسم دارند، دلبستگان خود را آزا میدهد؟

اگر چنین است شاید بتوان این چنین نیز نگریست که انسان گرچه پیر یا ناتوان باشد اما باز برابری میکند با تمام آنچه که خدا خود را خودا میخواند؟ و در این صورت چه چیز است که به انسان هویت میدهد و او را آدم میکند اگر تن رنجور، یاور و گذر عمرش اش نیست؟

اما دیگر چه اهمیتی می دهد چه را چه تفسیر کنم؟ وقتی دیشب یک نفر مرد و خانه ای که چراغش برای همیشه خاموش شد؟ و من هنوز در عالم برزخ به آسمان شب مینگرم که خدا کجای این همه ستاره، خاموش مانده است.

ساکو شجاعی

97/6/3 


صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز